در لحظه های تشنه حرفی از سفر زد پروانه شد از پیله ی احرام پر زد
ابلیس را با سنگ ایمان کشت او که سنگ خدایش را به سینه بیشتر زد
در پنجه ی سوزان صحرا چشم خیسش لبیک های آخرش را شعله ور زد
رودی که با موج عطش از راه آمد از خود گذشت و دل به دریای خطر زد
در کارزار زخم ها برق نگاهش بر چشم های پینه بسته نیشتر زد
ای لاله ی پرپر شده در مشت توفان سرمای دستانت چه داغی بر جگر زد
از آستین کینه دست ظلم رویید دست دعای شاخه ها را با تبر زد
با بال های خونی اش در باغ باور پروانه شد از پیله ی احرام پر زد
چترم ، کلاهم ، عینکم ، بارانی ام جا ماند ابری سیاه از گریه ی پنهانی ام جا ماند
خورشیدِ گنبد بست گرچه پلک خیسم را داغ ضریحت باز بر پیشانی ام جا ماند
عطر دعاهایی که روی گونه می لرزید در لحظه های بی سر و سامانی ام جا ماند
اشکم زیارت نامه شد در صحن آیینه شور تماشا داشتم ، حیرانی ام جا ماند
خود را شکستم ، روحم از آیینه ها پر زد کنج حرم تنها تن سیمانی ام جا ماند
قرآن گشودم ، آیه آیه اشک نازل شد طوفان نوح آمد، دل طوفانی ام جا ماند
قلبم اگرچه کوپه کوپه دور شد از صحن دور ضریحت طفل سرگردانی ام جا ماند
باران می آمد وقت رفتن ، در هتل اما چترم ، کلاهم ، عینکم ، بارانی ام جا ماند
شعر خواندی و استوارترین، کاخهای جهان خراب شدند دست بردی به چشمه زمزم، آبهای جهان شراب شدند پلک باز تمام پنجرهها، روزها با تو خیره حرف زدند شب ولی سرد بود پس ناچار، چشم بستند و گرم خواب شدند آسمان راه خویش را گم کرد، ماه در چشم شب تلاطم کرد ابرهای سیاه با گریه، خیره در چشم آفتاب شدند تو خلیلی که زیر پاهایت، قفس شیرها گلستان شد دست آخر هم از خجالت تو، شیرها قطره قطره آب شدند ای نگاهت شفای بیماران، ای امام صداقت و باران تو دعا کردی و گنهکاران، با خدا پاک بیحساب شدند ساحران را به خاک افکندی، بارها مثل حضرت موسی بعد هم دور گردن آنها، مارها یک به یک طناب شدند خواب مسموم معتمدها را، زلف آشفتهات پریشان کرد آسمان رعد و برق زد یعنی، اشکهای تو مستجاب شدند