اشعار میثم داودی

  • متولد:
  • meidav.blogfa.com

حسین این طرف و هر چه تیرگی آن سو / میثم داودی

مباد مسخ شدن در شبِ سراب، به پیش!
آهای لشکر بی‌تابِ آفتاب، به پیش!

نمانده راه زیادی به فتح این قلّه
مگرد مستِ دهان‌دره‌های خواب، به پیش!

مباد لانه کند در دل تو نیرنگش
که کرکسی‌ست پسِ جلد این عقاب، به پیش!

بیا به تاخت بتازیم در دل ظلمت
که صبح منتظر ماست، هم‌رکاب به پیش!

به آسمان بنگر، گرچه سر به سر ابری‌ست
کمان کشیده به پرتاب یک شهاب، به پیش!

جهان، جهانِ زیان است، پس خیال مکن 
که بسته راهِ تو را حرف ناحساب، به پیش!

حسین(ع)این طرف و هرچه تیرگی آن سو
مشخص است، نمان ماتِ انتخاب، به پیش!

زنانِ عاشقِ بانوی نور و آب، به گوش!
آهای لشکر مردان بوتراب، به پیش!

اگرچه پیچ و خم و سنگ و صخره بسیار است
هنوز می‌رود این رود با شتاب به پیش

اسیرِ پرسش بی‌پاسخ است هر بن‌بست
مباش بند سوالات بی‌جواب، به پیش!

گشوده رو به تو آغوش، پرچمِ میهن
بدون واهمه، سرباز انقلاب، به پیش!
139 0

ای عزم! سوی کارزاری تازه راهی شو / میثم داودی

ققنوس شو، از لحظه‌های شعله‌ور برخیز
بگشای در غوغای آتش بال و پر، برخیز!

جای نشستن در سکوتِ ایستگاهِ شک
فریاد ایمان باش و بی‌ترس از خطر برخیز

مهری بیفروز ای شجاعت! خستگی ممنوع!
ظلمت‌شکن! راهی نمانده تا سحر، برخیز!

از عهد بستن با خزان خیری نخواهی دید
ای باغچه! از خواب‌های بی‌ثمر برخیز!

حتی اگر در آتش نمرود افتادی
از خاک، ای سرو جوان من، تبر برخیز!

با دوربین، با یک قلم، با اسلحه، با رنگ
فرقی ندارد، مرد میدانِ هنر برخیز!

تا سیلِ طوفانت بشوراند جهانی را
از قتلگاهِ لاله‌ها با چشمِ تر برخیز

ای ذره! تا خورشید با ما باش، بسم الله
برخیز از آیینه‌های بی‌خبر، برخیز

با فکر طرحی نو، فلک را سقف بشکاف و
رو در روی ناباورانت، بیشتر برخیز

ای عزم! سوی کارزاری تازه راهی شو
خاکی بیا تا کیمیای عشق، زر برخیز

دریا نه! حرف از صید مروارید در خاک است
اعجاز کن فرزندِ مرز پُرگهر، برخیز!
 
210 0

پیاز نصف شده ، بغض آشپزخانه... / میثم داودی

پیاز نصف شده ، بغض آشپزخانه
و اشک رنده ی تیز هزار دندانه

لباسشویی و دلشوره های معمولش
«که باز کف به لب آورده است دیوانه »

سکوت تلوزیون در سیاهی مطلق!
به شب رسیده یک صبح ناامیدانه

برنج نام همان گریه ی رسوب شده ست
که خورده است پلوپز از آن دو پیمانه

صدای زنگ در نیمه باز یخچال و
زنی که یخ زده بر میز ، دست بر چانه

نشسته است پریشان ، فقط می اندیشد
به تار موی سفید نشسته بر شانه

به دخترانگی و آشنایی اش با خویش
_چقدر آینه با او شده ست بیگانه_

به اینکه دور خودش پیله بافته ، او که
تمام عمر صدایش زدند پروانه

به آزمایش نازایی اش که هرهفته
پرینت می شود از شرمگاه رایانه .

صدای چرخش بغض کلید را در قفل
شنید و اشک خودش را نشاند ، دزدانه

رسید شوهرش از راه ، شاخه گل در دست
و عطر خنده دوباره شکفت در خانه !


.....................

ز نعره کف به لب آورده رود دیوانه
هراز ، اشتر مست هزار کوهانه 
حسین منزوی
2600 4 4.35

پروانه شد از پیله ی احرام پر زد / میثم داودی

در لحظه های تشنه حرفی از سفر زد
پروانه شد از پیله ی احرام پر زد

ابلیس را با سنگ ایمان کشت او که
سنگ خدایش را به سینه بیشتر زد

در پنجه ی سوزان صحرا چشم خیسش
لبیک های آخرش را شعله ور زد

رودی که با موج عطش از راه آمد
از خود گذشت و دل به دریای خطر زد

در کارزار زخم ها برق نگاهش
بر چشم های پینه بسته نیشتر زد

ای لاله ی پرپر شده در مشت توفان
سرمای دستانت چه داغی بر جگر زد

از آستین کینه دست ظلم رویید
دست دعای شاخه ها را با تبر زد

با بال های خونی اش در باغ باور
پروانه شد از پیله ی احرام پر زد

 

2943 2 5

چترم ، کلاهم ، عینکم ، بارانی ام جا ماند / میثم داودی

چترم ، کلاهم ، عینکم ، بارانی ام جا ماند
ابری سیاه از گریه ی پنهانی ام جا ماند

خورشیدِ گنبد بست گرچه پلک خیسم را
داغ ضریحت باز بر پیشانی ام جا ماند

عطر دعاهایی که روی گونه می لرزید
در لحظه های بی سر و سامانی ام جا ماند

اشکم زیارت نامه شد در صحن آیینه
شور تماشا داشتم ، حیرانی ام جا ماند

خود را شکستم ، روحم از آیینه ها پر زد
کنج حرم تنها تن سیمانی ام جا ماند

قرآن گشودم ، آیه آیه اشک نازل شد
طوفان نوح آمد، دل طوفانی ام جا ماند

قلبم اگرچه کوپه کوپه دور شد از صحن
دور ضریحت طفل سرگردانی ام جا ماند

باران می آمد وقت رفتن ، در هتل اما
چترم ، کلاهم ، عینکم ، بارانی ام جا ماند

 

2782 1 5

آسمان رعد و برق زد یعنی، اشک‌های تو مستجاب شدند / میثم داودی

شعر خواندی و استوارترین، کاخ‌های جهان خراب شدند
دست بردی به چشمه زمزم، آب‌های جهان شراب شدند
پلک باز تمام پنجره‌ها، روزها با تو خیره حرف زدند
شب ولی سرد بود پس ناچار، چشم بستند و گرم خواب شدند
آسمان راه خویش را گم کرد، ماه در چشم شب تلاطم کرد
ابرهای سیاه با گریه، خیره در چشم آفتاب شدند
تو خلیلی که زیر پاهایت، قفس شیرها گلستان شد
دست آخر هم از خجالت تو، شیرها قطره قطره آب شدند
ای نگاهت شفای بیماران، ای امام صداقت و باران
تو دعا کردی و گنه‌کاران، با خدا پاک بی‌حساب شدند
ساحران را به خاک افکندی، بارها مثل حضرت موسی
بعد هم دور گردن آن‌ها، مارها یک به یک طناب شدند
خواب مسموم معتمدها را، زلف آشفته‌ات پریشان کرد
آسمان رعد و برق زد یعنی، اشک‌های تو مستجاب شدند

2636 0 4.86